هیچ چیز مهم نیست...
دلم میخواهد با تمام وجود تنهایی خویش را باور کنم. و آن را نیالایم، به حرفها، به ناراحتنباش گفتنها، به اشتراک گذاشتنها...
مثل پلنگی که اینک در آفتاب لهله میزند و از خالهای بدنش، یکی سوراخ گلوله است...
از آن خال خون بریزد و آن خال ِ سوراخ ِ خونافشان، دمارش را در بیاورد...
زیرا پلنگ لاشهاش را هم حتی از شکارچیان دریغ میکند..